وَ ما اَدریکَ ما مَرْیَم ؟



لب تاپ رو برداشتم و رفتم تو کافه نشستم، موج نود و سه و نیم رو گرفتمو دل دادم به آهنگهای رادیو آوا.
تصنیف هزار بنفشه تقدیم میشه با صدای محمد سبحانی.
حال من خوبه، صبحه، و صبح و نور و روشنایی همیشه حال من رو خوب میکنه هر چقدر که شبها ناامیدانه فقط دوست دارم بخوابم تا تاریکی و سیاهی بگذره، جادوی صبح شگفت زدم میکنه.
فردا رو برای هیچ کاری نکردن مرخصی گرفتم، البته منظورم از هیچکاری نکردن، اتوی تمام مانتوهام، مرتب کردن کشوی لباسها، مراجعه به آرایشگاه ، چشم پزشکی و پس دادن کتابهای کتابخونه، نوشتن  خلاصه مردی در تبعید ابدی، دوخت و دوز لباسهایی که تعمیر لازم دارند، سر زدن به کفاشی بابت کفش قهوه ای هام  و هزار خرده ریز دیگه خواهد بود.
" خانم شین" نوشته بود که میخواد شاد بودن رو انتخاب کنه، چه فکر خوبی، من هم پایه ام،  پایه انتخاب شادی و زانوی غم بغل نگرفتن و تو خودم نبودن، نمیدونم چقدر توش موفق میشم ولی میخوام با همه وجودم بچسبم به دلخوشیهای کوچیکم، به تلاش همسرم برای شاد کردنم که وقتی میدونه باشگاه دارمو فرصت نکردم کش ورزشی بخرم میخره و برام میفرسته محل کارم، به دعاهای بعد از پیلاتس، به نفسهای عمیقِ عمیق، به بازی و کش و مکشم با پریزاد، میگم خاله جیغ نزن هر چی میخوای بگو "لطفا"، شیرین جواب میده "لُفَن" و انگشت سفید تپل کوچولوش رو تا ته فرو میکنه تو رژگونه ام.
صبح کمد لباسها رو باز میکنم، تمام روسری ها اتو شدند و مانتوها تمیز به طیف رنگ چیده شدند و کلی جا توی کمد باز شده، به خرید جهیزیه، دیگ و دیگچه های مِسی که فقط خدا میدونه چقدر ذوق دارم توشون پخت و پز کنم ،به همین کارم، کار سختم با حقوق کم که با همه سختیش هست، بودنش لطف خداست و مریم رو داره.
به زندگی پر از صدا و هیاهوم که با همه صداها و هیاهوها خیلی یکنواخت که جه خوب که یکنواخته که یکنواختیش لطف و نظر خداست و عمیق شکرکزارشم.
.
روز چندم شد امروز؟

 

دلم برات تنگ شده, عجیب و زیاد, دوست دارم زنگ بزنم و باهات حرف بزنم, مثل روزهای مترو, همون وقتایی که دوتایی از دانشگاه برمیگشتیم , تو از مترو پیاده میشدی تا نزدیکی خونه ما اومدی و دوباره برمیگشتی, یادته چقد حرف میزدیم؟ احتیاج دارم باهات حرف بزنم, بی پروا, درست مثل همونروزا .

گفتی مریم تو رفیق منی, میدونی آدم با رفیقش ازدواج کنه یعنی چی؟

گفتی عشق روزهای بیست سالگی.

آهای عشق روزهای بیست سالگی, همسر پرمشغله سی ساله امروزم, باهات حرف دارم, میشه مثل همون روزها نشست و باهات حرف زد؟ ثابت کردی که میشه ولی دل من چی؟ دل منی که امروز بیشتر از ده سال پیش عاشقته میتونه تمام بار غمش رو روی شونه های تو بزاره؟

 بزار برات بگم, امروز نیروی جدید گفت از من و سحر ناراحته همونی که هر چی فرآیندها رو براش توضیح میدم یاد نمیگیره, همونکه راهش خیلی دوره, بابا نداره و یکدفعه وسط ناهار میزنه زیر گریه, گفت ناراحت شده تو جمع بهش گفتیم بی دقت, آخه انگار قبل من سحر هم بهش گفته بود, از زنت ناامید نشیا یکمم تند گفتم, سحر پیام داد که مریم من وظیفه داشتم که دو ماه آموزش بدم اینبار برای آخرین بار همه چیز رو توضیح میدم پیام داد باهاش اتمام حجت میکنم, من جواب داده بودم که راهش دوره و شرایطش پیچیده اس باید درکش کنیم, 

پس چرا درکش نکردم؟ سحر گفت خب ما هم مشکل داریم همه دارند, من فکر کردم به مشکلات خودم و سحر,  من تو ذهنم دنبال طرح جدید آبرنگ بودمو سحر هم که تازه تازه داره عشق رو تجربه میکنه و اینروزها رو ابراست, ما چه میفهمیم از دغدغه های دختری که پدرش رو از دست داده و تو  بیست و شش سالگی یهو شده سرپرست خانواده؟

خیلی ناامیدت کردم نه؟ اگه پیشم بودی یه چیزی میگفتی که آروم شم که از این ناامیدی مطلقی که از خودم دارم دربیام یه چیزی شبیه اینکه جبران میکنم.

سطحی شدم, اگه پیشم بودی سرم رو تو سینه ات میگرفتی و میگفتی چرت و پرت نگو بچه, ولی شدم باورش که راحت نیس ولی شدم, شدم که امروز نشستم رو پل بازدید و به سحر و مریم گفتم که فلان دختر تو فلان جلسه رسمی وقتی در مورد علایق صحبت میشده از س. ک.س گروهی به عنوان فعالیت مورد علاقش اسم برده , سطحی شدم که تعریف کردم وگرنه به من چه ربطی داشت؟

میدونی از خودم ناامیدم و چه بده که آدمی که امید یه مردی مثل تو هست از خودش ناامید باشه, همسر تو بودن, همسر مرد اهل مطالعه و کتابخونی مثل تو بودن که امکان نداره وارد حاشیه بشه مسئولیت منو زیاد میکنه و خدا نکنه که آدم از خودش ناامید بشه.

از کجا رسیدم به کجا؟ داشتم از نیروی جدید میگفتم, عصری قبل اومدن سه تایی نشستیم دور یه میز ما از نیروی جدید عذرخواهی کردیمو بهش گفتیم اگه بخاطر مشکلاتش تمرکز نداره بهمون بگه که اون لحظه آموزش ندیم,

حس بهتری پیدا کردم؟ اصلا, گفته بودم شرایطت رو درک میکنم, منی که بابام بهترین وسایل موجود در بازار رو برای جهیزیه ام خریده, با مردی وصلت کردم که به هیچ نیازم نه نمیگه و الان که دارم تایپ میکنم دستام بوی نارنگی میده چه میفهمم از غم تو دختر.

گفتم درکت میکنم کمک خواستی بگو, دوست داشتی درد و دل کنی بگو, مرخصی احتیاج داشتی بگو.

دلم برات تنگ شده بیا تا فلاسک چای رو برداریم بریم توی یکی از همین پارکای پشت بلوک بشینیم و من همه اینا رو برات تعریف کنم, بیا تا بتونم کنار تو خودم رو ببخشم.

بیا, من کنار تو انسان بهتری ام.

.

 

 


دوستان عزیز, مشاهده این حقیقت برای شما آسان است که هر عیبی ممکن است زیانهای بزرگی برای دارنده آن و حتی اغلب برای دیگران به بار آورد.

به هر تقدیر, در میان عیبهای ما آدمیان, به عقیده من, خشم و غضب بیش از همه عیبهای دیگر زمام اختیار ما را به دست هوی و هوس میسپارد و ما را با خطرات بزرگ مواجه میدارد, زیرا خشم چیزی به جز یک هیجان ناگهانی ناشی از مواجه شدن با مخالفت نیست که عقل را زایل میسازد, پرده ای تاریک به پیش دیدگان جان میکشد و آتش بغض و کینه در دل می افروزد.

خشم اغلب در مردان ظاهر میشود و در همه هم به یک اندازه نیست, لیکن به طور کلی بیشتر در نزد ن است که وقتی برانگیخته شد زیانهای هولناک یه بار میآورد.

أتش خشم در جان ن آسانتر شعله ور میگردد, با شعله های سوزنده تری زبانه میکشد و در برابر خود پایداری کمتری میبیند, و این خود جای شگفتی نیست, زیرا وقتی نزدیک در ماهیت اشیا دقیق میشویم میبینیم که آتش قهرا در چیزهای نازک و سبک زودتر در میگیرد تا در چیزهای زمخت و سنگین .

و اگر از این سخن من رنجش خاطری برای مردان حاصل نشود باید عرض کنم که ما ن لطیف تر از ایشانیم و بیشتر دستخوش هیجانهای دل میشویم.

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

از همه جا از همه چیز آرایش زیبا و شیک mobilesina ahanglori تيرباران خدمات اینترنتی در کرج کباب پزهای تابشی خانه چوب اجناس فوق العاده learningelectronic